غائله اسماعيل سيميتقو (قاچاقاچ ـ اسماعيل آغاليخ ـ اسماعيل آغا قاچاقاچي)
در اين وقت از پاپان غائله جيلوها در اروميه و رفتن آنها به سمت بيجار 4 ماه و 17 روز گذشته بود[4] اينك ميبايست مردم اروميه و سلدوز و سلماس دچار بلاي ديگري شوند چرا كه بازيهاي استعمار هنوز به پايان نرسيده است.
دكتر پاكارد به محض ورود اعلام ميكند كه دولت بهيه آمريكا تصميم دارد به مردم فلك زده اعانه دهد، براي هر محله از اروميه رئيسي انتخاب ميكنند تا اسامي ساكنين محله را در ليستي منظم و دقيق تنظيم نمايد، انجام اين برنامه ليست برداري تا اواسط دي ماه به طول ميانجامد، در اين مدت همه عشاير كرد بدون ليست برداري و بدون تاخير و درنگ از اعانه جناب كنسول برخوردار ميشوند، وقتي نوبت به مردم اروميه ميرسد، ديگر چيز قابل توجهي در ته كيسه اعانه دولت بهيه آمريكا نمانده بود.
در اسفند همان سال كردها مرفهترين مردم آذربايجان غربي شدند، لباسهاي نو بر تن با اسلحههاي جديد بر دوش همه جا آقائي ميكردند.تا ارديبهشت 1299 هنوز از اعانه مذكور به افراد كثيري از مردم اروميه نرسيده بود، به بهانهها و امروز برو فردا بيا و... به مماطله برگزار ميشد. مسيون آمريكائي ميتوانست كمكهايش را به طور مخفيانه به اكراد انجام دهد و چيزي به ديگران ندهد ليكن هدف مسيون از چنين رفتاري جري كردن عملي اكراد و پر رو كردن آنان بود و اين يكي از زمينه سازيهائي بود براي ظهور غائله سيميتقو كه بعداً به شرح آن خواهيم پرداخت. از اين اعانه چيزي هم به ميرزا علي دوستي زاده (دوست او غلي ميرزا علي) ميرسد، با اينكه آمريكائيان مردم سلدوز را در برنامه خود جاي نداده بودند، وي به اصطلاح زرنگي كرده و به كمك دوستي كربلاي آدي گؤزل از اهالي اروميه، موفق ميشود در ارديبهشت 1299 مقدار 10 پوت جو، از مسيون آمريكائي بگيرد. كه كليشه قبض آن ذيلاً از نظر خوانندگان ميگذرد:
ترجمه كليشه فوق:
كميسيون اعانه ايران و امريكا
شماره242-18اوريل 1919
نام: ميرزا علي- روستاي راكتهنه(راهدهنه)
متعهد مي شوم كالايي را كه دريافت كرده ام در موقع برداشت محصول با بهره 10/1 درصد به نماينده اي كه در ذيل امضا كرده است عودت دهم.
كالا: ده پوت (پيت) جو.
مهر و امضاء کننده : - مهر میرزاعلی(يا علی).
امضاء نماينده: پائول..........
اكراد اصل اعانه را نيز خوردند و پرداخت نكردند ولي از مردم اروميه و سايرين حتي رباي آن را نيز گرفتند، به پشت همان قبض توجه فرمائيد:
در پشت قبض به عنوان رسيد 11پوط جو امضاء شده است
غائله اسماعيل سيميتقو (قاچاقاچ ـ اسماعيل آغاليخ ـ اسماعيل آغا قاچاقاچي)
اسماعيل سيميتقو ـ سيمتكو، سمكو، نيز ضبط شده ـ از سران ايل «شكاك» ساكن «چهريق» در غرب سلماس، نام پدرش «محمد آغا» و نام برادر بزرگش «جعفر آغا» بود، پدرش يكي دو بار ياغي شده بود، جعفر آغا نيز يك بار ياغي شد و سپس تسليم گرديد، در اين ايام او را به دربار وليعهد (محمد علي شاه) در تبريز احضار كردند مامور ابلاغ احضاريه «قرني آغا مامش» و «خسرو خان قره پاپاق» بودند و اين از عجايب حوادث است كه بر سر قره پاپاق ميآيد، زيرا دربار تبريز به جاي اينكه احضاريه را توسط حكومت اروميه خصوصاً سلماس ارسال نمايد، رئيس قاراپاپاق را به اين ماجرا ميكشاند. جعفر آغا براي حصول اطمينان، تامين ميخواهد، ميگويد: من به چه دليل مطمئن شوم كه وليعهد حكم اعدام مرا نميدهد؟
پس از مراسلات با تبريز قرار ميشود «حاجي پاشا خان جان احمدلوي قارپاپاق» كه آن روز جوان بوده به عنوان گرو در چهريق و در اختيار خانواده جعفر آغا بماند.
جعفر آغا به تبريز ميرود اما «نظام السلطنه» بر خلاف اماني كه به او داده بود توسط امير نظام قره داغي او را با چند نفر از همراهانش ميكشد (1284 شمسي) و هيچ انديشهاي از بابت عهد شكني و سرنوشت قرباني كه در چهريق به عنوان گرو گذاشته شده نميكند.
وقتي خبر به چهريق ميرسد كسي از مردان سيميتقو در خانه نبوده است، مادر جعفر آغا به «پاشا خان» ميگويد: فرزندم با مرگ تو پسر من زنده نخواهد شد فوراً فرار كن. پاشا خان فرار كرده خود را به اروميه ميرساند. خانواده سيميتقو از آن تاريخ خود را طلبكار «خون» از دولت دانستند. اسماعيل آغا در آغاز شروع نهضت مشروطه كه اوضاع تهران تا اندازهاي بهمريخته بود قصد خروج كرد ليكن مسيونهاي آمريكائي و انگليسي او را به اندوختن اسلحه و نيرو و توسعه نفوذ خود در ميان عشاير كرد واداشتند كه قبل از موضوعات فوق حركت او بي نتيجه خواهد بود، به دنبال آن مسائل مشروطه اوج گرفت و خلع محمد علي شاه و به موازات آن ماجراي جيلوها و ارامنه پيش آمد كه انگليسيها و آمريكاييها غائله مسيحيان را خلق كردند و از سيميتقو نيز خواستند تا با مارشيمون رئيس جيلوها متحد شود.
آنان به سيميتقو ميگفتند: هدف نهائي تشكيل دو دولت است، يكي دولت مسيحي در ايروان و ديگري كردستان، اما سيميتقو فهميده بود كه اوباشگري مسيحيان در اورميه نميتواند مقدمه تاسيس دولت مسيحي در ايروان باشد و استعمارگران قصد تاسيس دو دولت مسيحي دارند، يعني هم در ايروان و هم در اروميه. با اين فكر قول همكاري با مارشيمون را داد و توسط خارجيها مقدمات ملاقات آنها در كنار سلماس فراهم شد، سيميتقو برنامه اش را ريخته بود، مارشيمون را كشت و خود به چهريق فرار كرد، جيلوها به چهريق حمله كردند و آنجا را با خاك يكسان كردند.
اسماعيل آغا پس از آن در ماجرائي حضور نداشت و به فراهم كردن مقدمات كار خود مشغول بود، پس از خاموش شدن غوغاي مسيحيان، به خيزش آمد (ارديبهشت 1298 شمسي، شعبان 1337) دهات اطراف اروميه و سلماس را به زير حملات متوالي گرفت در اين وقت «مكرم الملك» نايب الاياله تبريز بود و چون نيروئي نداشت كه به دفع اكراد بفرستد و حكومتهاي سلماس و اروميه نيز تازه از بلواهاي گذشته فارغ شده بودند براي آنها نيز مقدور نبود، در اين حال مكرم الملك دست به يك عمل كودكانه زد.
در گير و دار مشروطه حيدر خان عمو اوغلي و افرادش بمبي ساخته و به عنوان هديه به «شجاع نظام» فرستاده بودند و بدينوسيله او را كشته بودند، مكرم نيز به خيال خود همين زيركي را به كار بست و بمبي را به يكي از روستاهاي خوي، خانه مادر زن اسماعيل آغا، بنام جعبه شيريني ميفرستد كه او نيز به دامادش بفرستد، برنامه تا چمنزار كنار چهريق به خوبي پيش ميرود، وقتي جعبه را به سيميتقو ميدهند، پسرش از او ميگيرد كه باز كند، ناگهان چيزي به ذهن سيميتقو ميرسد، او ميدانست كه «شجاع نظام» را با چنين بمبي كشتهاند، در اين وقت نخ كادو باز شده بود پسر ميخواست درب قوطي را بردارد، سيميتقو ميجهد و با نوك پا به جعبه ميزند، بمب به گودالي در فاصله چند متري ميافتد و منفجر ميشود، برادر او «علي آغا» و چند نفر كشته ميشوند و بهانه ديگري به دست سيميتقو ميافتد.
شهر خوي مقاومت دليرانهاي كرد ولي سلماس آسيب پذير بود، هر روز يكي از روستاهايش غارت ميشد، لكستان سلماس مقاومت ميكرد اما اميدي به تداوم مقاومت خود نداشت.
وثوق الدوله «نخست وزير»، «سپهدار» را به حكومت تبريز ميفرستد، وي به جاي نبرد با سيميتقو از در دلجوئي او برمي آيد، در اين وقت شايع شده بود كه شازده جهانگير ميرزا بمب را ساخته است. سپهدار از اين شايعه استفاده كرده، دستور دستگيري شازده را كه آن روز ساكن خوي بوده صادر ميكند، حكومت خوي به بهانه اينكه شازده را همراه دو تن از دوستانش به اسامي (مير هدايت و محمد قلي خان) جهت بازرسي به تبريز ميفرستد، روانه چهريق ميكند. مير هدايت قضيه را فهميده و در روستاي «امامكندي» از دست ماموران كه 13 نفر سواره قره داغي بودند فرار ميكند لكن ماموران شازده و محمد علي خان را به چهريق رسانيده و تحويل سيميتقو ميدهند، پس از شكنجههاي زياد دست و پاي شازده را با تبر قطع كرده ميكشند، بقيه را نيز به بهانه اينكه قاتل جعفر آغا، قره داغي بوده، به قتل ميرسانند، اين رفتار رذيلانه سپهدار بر تكبر اكراد افزود و شعار استقلال كردستان و حرص غارت عشاير كرد را به جنبش آورد.
بامداد روز 25 شعبان 1337 تنها 60 تفنگدار كرد به خانه حاكم اروميه (ضياء الدوله) يورش برده بخشي از خانه را سنگر كرده و به شليك ميپردازند. كردان دولت و حكومت را چيزي نميانگاشتند اما حاكم با افرادش ايستادگي شاياني كردند و مردم اروميه نيز به كمك آنها آمدند. كردان شكست خورده فرار كردند.
در روز 27 شعبان 1337 مردم اروميه به قصد ضربه زدن به ريشه اصلي، به قلعه «صاحابلار»[5] حمله بردند كه دكتر «پاكارد» آمريكائي و همراهانش را بكشند، آنان ميدانستند كه اين مرد سالهاست به آنان خيانت ميكند، تعدادي از افراد او را كشتند ولي ريش سفيدان ميانجي، خود دكتر را به نحوي از معركه بيرون بردند، پاكارد از طريق سلدوز به تبريز رفت ولي مجدداً از طريق سلماس به چهريق برگشت و به كار شيطاني خود ادامه داد.
كميته جنگ در اروميه تشكيل و به ترميم قلعه شهر ميپردازد. سيميتقو به حمله عزم كرده، ابتدا عدهاي را به سركردگي «طاهر خان» به بندر گلماتخانه فرستاده آنجا را اشغال ميكند تا جلو نيروهاي كمكي اعزامي احتمالي از تبريز را بگيرند. طاهر خان آنجا را اشغال و انبارهاي بندر كه مملو از مال التجاره بود، را غارت ميكند.
هر چند روستا از دهات اروميه يك جا جمع شده و به دفاع شخصي ميپردازند. دستجات كرد در هر گوشه و كنار به قتل و غارت مشغول ميشوند.
اروميه ميتواند مقاومت كند، لذا سيميتقو به طرف سلماس متوجه ميشود، باز لكستان (متشكل از 9 آبادي) سخت مقابله ميكند، لكها در سرماي زمستان همراه زن و بچه خود ميجنگند اما سيصد تفنگچي در مقابل هزاران كرد مسلح بالاخره شكست ميخورند، قريه «سلطان احمد» سپس «قره قشلاق» غارت و قتل عام ميشود، اكراد بر همه جلگه سلماس مسلط ميشوند و شهر را مركز ستاد مينمايند.
نيروي دولتي از تبريز به جنگ سيميتقو ميآيد، اكراد در چندين نبرد پياپي شكست ميخورند از سوي نيروهاي «قره داغ» از طريق بندر شرفخانه به حيدر آباد سلدوز رسيده و اردو ميزنند. سيميتقو از دو جانب تحت فشار قرار ميگيرد و به چهريق عقب مينشيند اكثر كردها از اطراف او پراكنده ميشوند، همگان تصور ميكنند كه تا چند روز ديگر چهريق فتح و سيميتقو دستگير خواهد شد، كه باز رسم ناهنجار ديرين و آئين بد سليقه ايران قاجاري به كار ميآيد و سيميتقو نجات مييابد.
او تلگراف نيرنگ آميزي به «عين الدوله» والي جديد آذربايجان كه هنوز در زنجان سكونت داشت فرستاده و اظهار ارادت و چاكري ميكند. بيماري قديمي درباريان عودت كرده و او را با شرايط زير بخشيدند:
1ـ برادرش احمد آقا را به عنوان گروگان به تبريز بفرستد.
2ـ اسلحههاي جنگي را به دولت تحويل دهد.
3ـ در كارها و امور سلماس و اروميه دخالت نكند.
4ـ نيروهائي كه از كمال پاشا گريخته (بازماندگان دولت عثماني سابق) و به او پيوستهاند را از خود براند.
5ـ اموالي را كه از لكستان غارت كرده به صاحبانش پس بدهد و خون بهاي كشته شدگان را بدهد.
6ـ هزينه لشكركشي دولت را بپردازد.
با گذشت چند هفته نيروهاي دولتي برگشتند، مورد ششم و پنجم بدين توجيه كه سيميتقو ثروتي ندارد و اموال غارتي نيز به وسيله افراد در ميان عشاير تقسيم شده و چيزي از آن باقي نمانده است، به طور غير رسمي مورد چشم پوشي قرار گرفت.
مورد دوم با اين توجيه كه سيميتقو مرزنشين است و سزا نيست او را بي اسلحه گذاشت حل گرديد.
مورد سوم بنا بادعاي سيميتقو عملي گشت.
مورد اول نيز همچنان به فراموشي سپرده شد.
سيميتقو از زمستان سال 1338 [قمري] تا اواخر پائيز 1339 به تجديد قوا پرداخت، عشاير كرد چون ميديدند كه او در مقهورترين ايامش توانست خودش را حفظ كند باز به دور او جمع شدند.
كنسول انگليس «كاپيتن كرد» عملاً و آشكارا با اطلاع سردار فاتح، حاكم اروميه به چهريق رفت و آنچه لازم بود به سيميتقو ياد داد و با ميانجيگري او و توسط سردار فاتح حاكم اروميه، لقب «سردار نصرت» از ناحيه دولت به سيميتقو داده شد.
به تدريج اكراد اختيارات اروميه را بدست ميگيرند، مخبر السلطنه يك نيروي 2000 نفري به فرماندهي امير ارشد از تبريز اعزام ميكند. در 28 آذر 1300 در «قانلي دره» ـ دره خونين ـ ميان خوي و سلماس جنگ برپا ميشود ابتدا اكراد شكست خورده فرار ميكنند، ليكن بلافاصله روشن ميشود كه امير ارشد در بالاي تپه مقر فرماندهي خود، تير خورده و كشته شده است. نيروهاي دولتي متفرق ميشوند و باز موقعيت سيميتقو تحكيم ميپذيرد.
مخبر السلطنه قبلاً يك نيروي 250 نفري از ژاندارمها را به سركردگي «ملكزاده» به بندر گلمانخانه فرستاده بود، ملكزاده بندر را در اشغال اكراد ديده از طريق بندر دانالو به ساوجبلاغ (مهاباد) رفته و در آنجا استقرار يافته بود.
سيميتقو در زمستان سال 1339 [قمري] يك هفته قبل از عيد نوروز قصد تسخير ساوجبلاغ را ميكند، از طرفي مخبر السلطنه «ميرزا ربيع كبيري» ـ از كبيريهاي مراغه ـ را با تشويقاتي به جبهه سلدوز براي جلوگيري از پيشروي اكراد ميفرستد، در اين وقت سلدوز در اشغال اكراد بوده ليكن برخوردي در ميان نبوده است. كبيري در قلعه كوچك محمد يار جاي ميگيرد و اولين كاري كه ميكند به تبريز گزارش ميدهد كه خسروخان به سمتگو تسليم شده، در نتيجه خسروخان را سريعاً به تبريز ميخوانند در حالي كه مسئله تسليم در بين نبود و مردم قاراپاپاق در يك بامداد خودشان را در اشغال اكراد ديدند و اين بلائي بود كه ايالت تبريز بر سر مردم اروميه و سلماس و سولدوز آورده بود. پس از چند روز گروهي از اكراد به سراغ كبيري ميروند، جنگ شروع ميشود، اكراد عقب نشيني ميكنند، ولي كبيري از ترس نيروهاي كرد كه بي ترديد مجدداً به سراغش ميآمدند، افراد خود را جمع كرده و بطرف مراغه فرار ميكند، اكراد انتقام كبيري را از قاراپاپاق ميگيرند، هنوز نيروهاي اصلي سيميتقو نرسيده، عشاير متفرقه كردها، از جمله عشيره مامش دست به قتل و غارت ميزنند، روستاهاي غربي سلدوز در دست غارتگران به آتش كشيده ميشود و مردم آن ديار به سمت روستاهاي شرقي فرار ميكنند، در اين وقت همه قره پاپاق خانه و كاشانه خود را رها كرده و در سوز سرماي زمستان دسته جمعي فرار ميكنند. (رجب 1339) روز چهارشنبه سوري 1299 شمسي.
جنازه پير مردان و زنان سالخورده بر پهنه برف سرد، منظره غم انگيزي را به وجود آورده بود و خيلي از زنان ضعيف با طفلي شير خواره در بغل، در آغوش برف جان سپرده بودند كه صحنه درد و رنج را در مقابل ديدگان به نمايش گذاشته و ميگذاشتند.
در اين هنگام مشكل قره پاپاق خروج از سلدوز بود، پس از عبور از كوه بهراملو، از تعقيب اكراد ميآسودند زيرا ماژور ملكزاده با نيروهاي تقويت شده (دست كم چند صد ژاندارم و تعدادي نيز نيروي مردمي) در مهاباد مستقر بود.
از شنيدنيهاي اين تراژدي عظيم، مطابق آنچه كه در مثل آمده «بالاتر از سياهي رنگي نيست» اين است كه ميگويند: هنگامي كه ناله و گريه زن و بچه و بزرگ و كوچك در هم آميخته و در سوز سرما و زوزه باد زمستان ناله كودكان و زنان اركستر درد و رنج را مينواخت. حيدر نامي به محض رسيدن به كوه بهراملو (آخرين حدود سلدوز) در پهلوي كوه كنار رودخانه «گادار» روي برف نشسته و با حسرت دردناكي به جريان آب كه بي خيال و آرام از اينهمه مصيبت به حركت متداوم خود ادامه ميدهد، نگاه ميكند، احساس حزين درونش را مشتعل ميسازد، ناگاه دست بر گوش انداخته با صداي گيرائي كه داشت، ترانهاي سر ميدهد، ترانهاي كه درون پرغمين را لحظهاي آرامش ميبخشد، آواز شيوائي در قالب «ترجيع مركب» با آهنگ خاص قاراپاپاق، في البداهه از درون مشوش و زخم ديده به بيرون فوران ميكند:
... گلين تعريف ائدخ اول باشدان بو گاداري سولدوز´ون
سوسن سنبلدي، باغلاري سولدوز´ون
گوبولاري[6] قاشقا تويوق اويناغي
چمنلري قوتان انگوت ياتاغي
كهليكلره جوشغون آخار بولاغي
نيسكيل گئلير سونالاري[7] سولدوز´ون
سوسن سنبلدي٬ باغلاري سولدوز´ون
هر اولكده وار شواري[8] سولودوز´ون
جنگلرده قان آخاري سولدوز´ون
ايندي گئددي او ايلقاري سولدوز´ون
يالقوز قالدي بوگاداري سولدوز´ون
سوسن سنبلدي باغلاري سولدوز´ون
ميرزا ربي چوغولّادي[9] گئلنده
احضار اولدي تبريزه ايش بلينده[10]
سرتيپ[11] گئدسه ايلي دوشر كمنده
تبريز´ين، تهران´ين آدي گئلنده
ناخوشلويار آغالاري سولدوز´ون[12]
سوسن سنبلدي٬ باغلاري سولدوز´ون.
انعكاس ترنم حزين از كوه و رودخانه بلند ميگردد و تا ابرها سر ميكشد و غرش رعد آسمان با نالههاي سوز آوارگان در ميآميزد. مصيبت زدگان دور او حلقه زده و هاج و واج به ترانه حيدر گوش ميدهند.
تنها اشعار فوق از آن همه «ماهاني» نغز و شيواي او بجاست و از ابيات ديگر چيزي به جاي نمانده است، ترانهاي كه در حقيقت غمنامه از دست دادن سرزمين سبز و خرم و رودخانه گادار كه بمثابه «رب النوع» آن خرمي و نعمتها بوده، است. گادار سمبل آسايش و باليدنهاي آن مردم بود و هست كه با كرم بي كران آن و با همت مردم در طول 102 سال ملك سلدوز از باتلاقستان و نيزارستان به قطعهاي از بهشت تبديل شده بود و اينك پس از يك قرن تمام، فراق ميان دو عامل آباد كننده «گادار» و مردم ميافتد. گريه، اين غم عظمي را ساكن نميكند، ترانة غمنامه لازم است.
ب. ايگيلتن كنسول روس در همان سالها به سلدوز آمده و در كتاب «ايراني كه من ميشناسم» مينويسد: در سلدوز آن قدر محصول بدست ميآيد كه ضرب المثل شده «محصول يك ساله سلدوز، درياچه اروميه را پر ميكند».
و درست در همان وقت جمله معروف «گؤيده اولدوز ئيرده سولدوز» از زنجان تا باكو در زبانها بود كه هنوز هم پيرمردان هشترودي و مراغهاي اين جمله را ميشناسند.
حيدر به ترانه اش ادامه ميدهد، اطرافيان مات و مبهوت به او چشم دوختهاند، هر كسي از راه ميرسد زن و مرد به جمع او ميپيوندد. مردي خسته و رنجور از راه ميرسد و در حالي كه طفل شيرخوارهاي در بغل دارد نهيب ميزند: احمقها اين چه ترانهاي است، مگر شما انسان نيستيد، ميدانيد اين طفل را از كجا ميآورم؟ مادرش روي برفها مرده بود و اين طفل معصوم پستان مادر مرده را ميمكيد. آواي حزين حيدر مردم را به سرشت ناخود آگاه كشانيده بود، با شنيدن نهيب آن مرد همه به ضمير خود آگاه برگشتند، باز نوحهها و گريهها شروع گرديد، گريان و نالان راهشان را در جلگه مياندوآب ادامه دادند، حيدر نيز برخاست و بدنبال آنان براه افتاد، گادار ماند و سلدوزش.
عدم مقاومت
بي ترديد سئوالهاي متعددي در ذهن هر خواننده و شنونده راجع به ماجراي سيميتقو، و شكست نيروهاي دولتي در موارد متعدد، و عدم مقاومت مردم اروميه، سلماس و سلدوز و نيز شكستهاي نيروهاي دولتي پس از حوادثي كه به شرح رفت، به وجود ميآيد. مورخين و يادداشت كنندگان نيز بيشتر مسائل را در محدوده اوضاع و شرايط مناطق مذكور بيان ميدارند، گاهي والي تبريز و گاهي فرماندهان نيروها و گاهي هم مردمان سلماس، اروميه و سلدوز را در اين پيش آمدها مسئول ميدانند و يا محكوم ميكنند.
درست 20 روز قبل از فرار قره پاپاق كودتاي سوم اسفند (1299) توسط سيد ضياء و رضا خان در تهران رخ ميدهد و همانطور كه ديديم ايادي استكبار نيز در كار بودهاند تا زمينه را براي به قدرت رسيدن رضا خان آماده نمايند. شورشها در اطراف و اكناف كشور براي اين برنامه لازم بود و تهران نيز دچار اضطراب و آشوب شده سرنوشت دولت و مملكت كاملاً مبهم و آينده تاريك بود، با چنين وضعي علت اصلي همه حوادث، شكست ها، عدم مقاومتها و... كاملاً روشن است.
چون موضوع ما تاريخ قاراپاپاق است، باز ميگرديم به سراغ يك داستان:
مرحوم «مشهدي حسين بارگران» معروف به «تهراني» ـ اهل قريه راهدهنه ـ در دي ماه سال 1299 يعني دو ماه قبل از فرار قره پاپاق، به تهران ميرود، او پيش از همه «قاچاقاچ» ميكند، در تهران به عنوان «درشكه چي» به استخدام يكي از پولداران در ميآيد، ميگفت:
در كودتاي سوم اسفند من و ارباب در زيرزمين خانه پناه گرفته بوديم، صداي گلولهها ميآمد و محل ما به محل درگيري خيلي نزديك بود من گفتم: ميدانستم اين فلان، فلان شده ميآيد و تهران را ميگيرد، هيچ كس جلودارش نميشود آقا من او را بهتر ميشناسم.
ارباب گفت: تو كي و در كجا او را ديده اي، تو كه اهل آذربايجاني.
گفتم: ميخواستيد اهل تهران باشم و او را ببينم، دهات او نزديك دهات ماست.
ارباب گفت:اي نامرد! آمده در آنجاها هم املاك خريده!!
گفتم: نه بابا خودش اهل آنجاهاست.
ارباب گفت: پسر كي؟ منظورت كيست؟
گفتم: اسماعيل آغا را ميگويم، خيلي گستاخ است.
ارباب گفت: پسر اسماعيل آغا كيست؟! اين مزخرفات چيست ميگوئي، اين رضا خان است.
گفتم: هان!! پس ما را «آغا» ميكوبد و شما را هم «خان». تازه فهميدم.
آن مرحوم ميگفت راستي فكر ميكردم سيميتقو آمده و ميخواهد تهران را بگيرد.
-----------------------------
[4]. جيلوها در 9 مرداد سال 1298، از اروميه خارج شدند.
[5]. قلعه صاحبلار در كنار اروميه و در جايگاه فعلي دانشگاه بوده، مردم آن روز مسيونهاي خارجي را «صاحب» ميخواندند و مقر آنان نيز «قلعه صاحبلر» نام گرفته بود.
[6]. گوبو «گبي»: بركه آب پر از ني و علف ميباشد.
[7]. در زبان فارسي اردك وحشي كوچك «اردك» و در زبان تركي «سونا» خوانده ميشود، در زبان فارسي مرغابي به اردك وحشي بزرگ گفته ميشود و «جوره» در زبان تركي نام دارد.
[8]. شواري: شعار: شهرت: آوازه.
[9]. اشاره به گزارش ميرزا ربيع است.
[10]. منظور خسرو خان است.
[11]. منظور خسرو خان است.
[12]. انتقاد از خسروخان است كه اساساً نبايد به تبريز اعتنائي ميكرد و به آنجا ميرفت. و نيز انتقاد از سران ديگر است كه چرا در غياب او كاري نكردند.
جنگ سيميتقو و ملكزاده
قبلاً گفته شد ملكزاده نتوانست به اروميه برود زيرا اكراد بندر گلمانخانه را اشغال كرده بودند، بنابراين وي از طريق دانالو به بناب و ساوجبلاغ ميرود. تعداد 250 ژاندارم ديگر از تبريز به كمك او ميشتابند، ملكزاده بهمراه 250 نفر از ژاندرامهايش از ساوجبلاغ به سلدوز ميآيد به اميد اينكه نيروهاي ظفر الدوله از جانب تسوج و نيز نيروهاي سر لشكر مقدم، به سيميتقو حمله كرده و او را حتماً شكست خواهند داد آنگاه او نيز ميتواند با 250 ژاندارم خود را به اروميه برساند. اما وي نميتواند از حدود «بهراملو» پيش رود، زيرا نميتوانست با نيروي كم از منطقه ترك نشين جلگه مياندوآب و بناب فاصله بگيرد، يعني در اوضاع جغرافي انساني آن روز اردوي وي كاملاً در خارج از محدوده تاخت و تاز اكراد بود، چرا كه روستاهاي واقع در فاصله ساحل درياچه و ساوجبلاغ عموماً ترك نشين بودند، امروز مسكن كردها شده است. برخلاف رؤياي ملكزاده، خبر ميرسد كه نيروهاي سر لشكر مقدم و ظفر الدوله (هر دو) در شمال درياچه از سيميتقو شكست خوردهاند. خود ظفر الدوله نيز به وسط درياچه گريخته است.
ملكزاده ناباورانه از مسئول مخابرات اردوي خود «ميرزا همايون خان» ـ همايونفر ـ ميخواهد كه توسط تلگرافخانه ساوجبلاغ ماجرا را از شخص والي آذربايجان (مخبر السلطنه) بپرسد. در جواب تلگراف ميآيد: سلدوز: آقاي ماژور ملكزاده ظفر الدوله بي تجربگي كرده شما بپاييد ـ مخبر السلطنه.
بعدها ملكزاده ادعا ميكرده كه پس از دريافت پاسخ تلگراف مخبر السلطنه، با يك صد ژاندارم به طرف اروميه و مثلاً تا تپههاي شيرين بلاغ رفته است، در آنجا با نيروهاي كرد روبرو شده و به حيدر آباد عقب نشسته و در سنگرهاي باقي مانده از جنگ بين المللي اول جاي گرفته و اكراد را كه به فرماندهي سيد طه، پسر شيخ عبيدالله، ميجنگيدهاند، شكست داده و به ساوجبلاغ برگشته است.
در اينكه ملكزاده مرد شجاعي بود ترديد نيست، او ميتوانست در فصل بهار توسط پل بهراملو از گادار بگذرد و به حيدر آباد بيايد، ليكن سئوال اين است، در اظهارات وي بيان شده كه او از حيدر آباد گذشته و در شيرين بلاغ يا آنسوي آن، با نيروهاي سيد طه روبرو شده و سپس به حيدر آباد عقب نشسته است. در حالي كه ميدانيم بندر حيدر آباد ماهها پيش از فرار قراپاپاق و غارت سلدوز در دست افراد سيد طه بوده و او به عنوان حاكم سلدوز از جانب سيميتقو، بندر حيدر آباد را قبل از آنكه اكراد بندر گلمانخانه را بگيرند، تصرف كرده بود و پس از غارت سلدوز با اينكه نيروهاي كرد در جلگه «سلدوز» حضور نداشتند، اما در كوههاي شمالي، خصوصاً در بندر حيدر آباد پايگاه دائمي داشتند با اين وصف، ماژور چگونه ميتواند از حيدر آباد به طرف محال دول بدون درگيري عبور كند و آنگاه در حين عقب نشيني در حيدر آباد سنگر بگيرد.
بدون اينكه اظهارات او را به طور كلي رد كنيم به نظر ميرسد او با صد نفر همراه از بهراملو تا حيدر آباد آمده و پس از جنگ با سيد طه باز به بهراملو عقب نشيني كرده است. ممكن است او روستاي «دربسر» ـ درياسر ـ را با حيدر آباد و حيدر آباد را با محال دول اشتباه كرده است چرا كه او هيچ گونه آشنائي به منطقه نداشت و تنها از روي نقشههاي نظامي كار ميكرد و نقشههاي مزبور آن روز چنان دقتي نداشتند و ظاهراً دو منطقه فوق نير در شباهت قابل اشتباه هستند.
به هر حال ملكزاده به ساوجبلاغ ميرود و مهدي خان نايب اول را با 50 يا 60 سوار در بهراملوي سلدوز ـ انتهاي جنوبي و حد متصل سلدوز با جلگه مياندوآب ـ به عنوان پيش قراول ميگذارد.
روزي افراد مهدي خان در معبر ميان «جبل»[1] دو مرد هندي را گرفته و به ساوجبلاغ ميفرستند، ملكزاده از لاي جليزقه يكي از آنها نامهاي كشف ميكند كه طي آن فرماندار نظامي انگليس در موصل به سيد طه ارقام ارسالي مهمات، لباسهاي فرم و... را نوشته بود. سيد طه بيشتر در اشنويه و پسوه سكونت داشت و گاهي نيز به بندر حيدر آباد سر ميزد گويا آن روز در حيدر آباد حضور داشته كه فرستادگان فرماندار انگليسي عازم آنجا بودهاند. سيميتقو نيروي عظيمي را به قصد تسخير ساوجبلاغ به جنگ ملكزاده اعزام ميكند (1300 شمسي) در يك يورش غافلگيرانه ملكزاده و نايب هاشم خان امين و 300 نفر از ژاندارمها را اسير ميكنند، بقيه كشته يا فراري ميشوند.
ژاندارمهاي اسير دسته جمعي به رگبار مسلسل بسته ميشوند، هاشم خان با خواهش بعضي از سران كرد بشرط پرداخت خون بهاي يكي از اكراد كه در آن جنگ كشته شده بود، آزاد ميشود.
ملكزاده را پيش سيميتقو حاضر ميكنند، سيميتقو ميگويد:
ـ در اينجا چه ميكردي؟ براي چه به ساوجبلاغ آمده بودي؟
ـ آمده بودم تو را بكشم و ياغيان را سر جاي خود بنشانم.
ـ ميبيني كه چنين نشد و عرضه اين كار را نداشتي.
ـ شانس با تو يار گشت، جنگ از اين چيزها زياد دارد.
ـ تو را به شجاعتت ميبخشم، از تو خوشم آمد.
ـ من نيازي به بخشش تو ندارم و چون نه تو يك قدرت قانوني هستي و نه قانون شناسي پس نميتواني قانون جهاني و تاريخي اسير جنگي را مراعات كني، من به كشته شدن آماده ام، همانطور كه ژاندارمهاي اسير را كشتي.
ـ مرد شجاع.
ـ من نيازي به تشويق تو ندارم.
ـ آقا پاشو برو و به اين والي (مخبر السلطنه هدايت) بي لياقت و قسي القلب بگو كه خجالت بكشد و در پايان عمرش جوانان نورس مردم را به دم توپ نفرستد.
اين سليقه سيميتقو بود و با اين سياست ميخواست قيافه ارامنه و جيلوها را به خود نگيرد و دست كم يك روحيه شجاعت دوستي از خود تبليغ كند و فرماندهان اسير را نكشد اين درسي بود كه معلمان انگليسي او يادش داده بودند و همين برنامه باعث شد كه او فرصت مناسبي را از دست دهد. وقتي كه در جبهه سلماس شخص سردار سپه (رضا خان مير پنج) همراه روحانيي براي مذاكره به اردوي او رفت و شب را در چادري كنار چادر او بسر برد فرداي آن روز صحيح و سالم به تبريز بازگشت و بالاخره رضا خان به قتل او موفق شد. گويند رضا خان آن شب را اصلاً نخوابيد و سخت ميهراسيد، روحاني همراه او براي اينكه سيميتقو را سرگرم كند، تا صبح با وي قمار بازي كرده است.
گويا اين سخن ساخته و پرداخته مركز نشينان است كه سيميتقو را يك فرد نافهم و كوه نشين كه از هيچ چيز سر در نميآورد حساب ميكردند كه مثلاً ميتوان با سرگرم ساختنش از تصميمات او جلوگيري كرد. بي ترديد سيميتقو زرنگتر از بعضي افراد مركز نشين بود.
مركز نشينها با همين توهمات و تصورات خام بود كه نميتوانستند امور اطراف كشور را اداره كنند.
خالو قربان در «يندرقاش»
خالو قربان كه قبلاً در نواحي كردستان و كرمانشاهان به نفع عثمانيان و آلمان عمل ميكرد و با روسها ميجنگيد با بروز ضعف آلمان در جنگ و تفوق روس و انگليس، بدنبال پناهگاهي ميگشت كه همراه افرادش و اسلحه و مهمات و دو عراده توپ كه از روسها گرفته بود به گيلان رفت و در سايه ميرزا كوچك خان قرار گرفت.
پس از مرگ كوچك خان در دل برفهاي ارتفاعات مياني گيلان[2] و خلخال، خالو قربان چند روزي سرگردان ماند تا خبر مرگ ميرزا به او رسيد، وي فرصت را غنيمت دانسته سر ميرزا را از بدنش جدا كرده و پيش رضا خان كه آن روز سردار سپه بود برد، رضا خان وي را براي جنگ با سيميتقو به تبريز فرستاد.
در اين زمان «سرتيپ شيباني» از طرف سردار سپه فرمانده لشكر شمالغرب بود، شيباني عدهاي از شاهسونها را نيز با او همراه كرد كه خالو با 4000 نفر عازم ساوجبلاغ گرديد و در غرب مياندوآب اردو زد.
در اين هنگام 14 ماه از دربه دري قره پاپاق ميگذشت (رمضان 1340 قمري) 300 نفر از مردان قاراپاپاق نيز به اردوي خالو پيوستند، از سوي ديگر پس از ماجراي ملكزاده و تسخير ساوجبلاغ توسط سيميتقو حكومت آنجا به سيد طه رسيد، طه عشاير اشنويه، مامش، پيران و منگور را جمع كرده عزم تسخير صائين دژ را مينمايد و در قريه «قوزولو» حدود 25 كيلومتري شمال صائين دژ اردو ميزند.
سيد طه با اين تاكتيك هم تسخير صائين دژ را در نظر داشت و هم در صدد بود جبهه جنگ را از اطراف ساوجبلاغ دور كند، يعني خالو قربان را مجبور كند كه به طرف صائين دژ رفته و از ساوجبلاغ كه از نظر اهميت پس از اروميه دومين پايگاه اكراد بود، دور شود.
ليكن قضيه برعكس شد، دستياران خالو درست عكس طرح سيد طه را در مورد خودش طرح ريزي كردند آنان با خويش گفتند: صائين دژ در مسئوليت و ماموريت ما نيست سرلشكر شيباني خود ميداند با صائين دژ چه كند ما طبق ماموريت ساوجبلاغ را هدف قرار داده پيش ميرويم.
بر اين قرار رايشان متحد ميشود ليكن در انتخاب زمان به اختلاف نظر ميرسند، بعضي معتقد بودهاند اكنون كه نيروي اكراد در ساوجبلاغ كم است و طه به صائين دژ مشغول است بايد به ساوجبلاغ حمله كنيم، بعضي ديگر ميگويند بهتر است ما منتظر شكست طه در صائين دژ باشيم، وقتي كه او به ساوجبلاغ برمي گردد (يا راه اروميه را در پيش ميگيرد) او را در گذرگاه «يندرقاش» نابود ميكنيم.
تاكتيك دوم انتخاب ميشود، بخشي از اردو به يندر قاش حركت ميكند كه با اردوي اصلي چندان فاصلهاي نداشته است، دو نفر سوار كرد به سرعت خبر پيشروي نيروهاي خالو به 12 كيلومتري ساوجبلاغ را به اطلاع سيد طه ميرسانند، طه روز 29 رمضان از «قوزولو» به طرف ساوجبلاغ حركت ميكند. نزديك غروب در جنوب اردوي خالو، اردو ميزند.
يندر قاش ـ ابرو ور افتاده: تركي است ـ در 12 كيلومتري جنوب شرقي ساوجبلاغ در كنار رودخانه ساوجبلاغ نزديك سه راه كنوني مهاباد، مياندوآب و بوكان، قرار دارد.
بامداد روز ديگر جنگ شروع ميشود، خالو قربان همراه دو نفر از دستيارانش روي تپهاي ايستاده و فرماندهي ميكرده است كه گلولهاي به سينه اش اصابت كرده، خالو را از اسب سرنگون ميكند، نيروي دولتي رو به فرار ميگذارد، ابتدا سعي ميكنند كه توپها را نيز با خود ببرند ولي آنها را در باتلاقهاي يندر قاش گذاشته و ميروند.
قاراپاپاق اميد زيادي به خالو بسته بود، كودكاني كه در زمان آمدن خالو و در زمان در به دري متولد شده بودند نام بيشترشان «قربان» بود از آن جمله خالو قربان شكري، پسر مرحوم «حاج شكر الله» كه اكنون در قريه راهدهنه زندگي ميكند.
شكست سيميتقو (بازگشت امنيت به سلماس و اروميه)
پس از به قدرت رسيدن رضاخان و ملقب شدن او به «سردار سپه»، ديگر در محافل استعماري نيازي به امثال سيميتقو نبود، اينك همه جا بايد زير پرچم سردار سپه به امنيت كامل برسد.
جريان كمكهاي استعمار بر عكس شده و عشاير كرد كه مدتي به مفتخوري عادت كردهاند همگي دهان گشودهاند تا سيميتقو آنان را تغذيه كند زيرا آنان حال و حوصله كار و زحمت را نداشتند. سيميتقو نيز وامانده است چرا كه ديگر دست پر نعمت ارباب استعمار به سراغش نميآيد، اموال غارتي هم ته كشيده و توان اداره مالي «لشكر عظيم» را ديگر ندارد.
سردار سپه توسط ارباب استعماري خود كاملاً از وضع داخلي سيميتقو آگاه است و ميداند كه آنان هم زير پا و هم دل سيميتقو را خالي كردهاند.
رضا خان در مرداد سال 1301 شمسي از بنادر درياچه محور تسوج ـ سلماس، خوي فوجهاي لشكر را با هدف تسخير قلعه چهريق، اين آشيانه عقاب استعمار ميفرستد. سيميتقو پس از 24 ساعت مقاومت شديد، همراه عائله و خانواده اش به سوي تركيه فرار ميكند. نيروهاي رضا خان تا نزديكيهاي چهريق با هيچ نيروئي روبرو نميشوند، آنهمه «لشكر عظيم» سيميتقو، چه شده، كجا رفتهاند، او كه زماني در حوالي تسوج و شمال درياچه اردوهاي بزرگي راه انداخته بود اينك تا لب دروازه قلعه اش نيروي مدافعي ندارد.
اين سئوال بزرگي است كه مورخين نه مطرح كردهاند و نه پاسخ آنرا دادهاند. حقيقت اين است سيميتقو در آن زمان كسي نبود تا براي شكست او آنهمه لشكر از خشكي و دريا، اعزام شود، بدبختي او به حدي رسيده بود كه نيروهاي تركيه (تركيه كمال پاشا) نيز راه عبور به او نميدادند. برادرش «محمد آغا» و زنش «جواهر خانم» و پسرش بدست عسگرهاي ترك كشته شدند ـ استعمار چگونه بزرگ ميكند و چگونه حقير ميسازد؟!؟!
سيميتقو از 26 مرداد 1301 به مدت 8 سال در ميان عشاير كرد مخفيانه زيست در سال 1309 باز حدود 200 نفر سوار به دور خود جمع ميكند، اين بار به اشنويه آمده و توسط «سرهنگ صادق خان نوروزي» از دولت امان ميخواهد، صادق خان پذيرائي خوب و محبتهاي زيادي به وي مينمايد. بامداد روز 4 مرداد گروهي از سربازان را با سفارشات لازم در جاهاي معيني ميگذارد، هنگامي كه صادق خان و سيميتقو پس از صرف نهار از منزل خارج ميشوند در وسط راه صادق خان كمي از او فاصله ميگيرد، سربازان از سه جانب سيميتقو را هدف ميگيرند ولي او موفق به فرار ميشود، پس از آنكه مسافتي از يك كوچه را طي ميكند، مجدداً برمي گردد تا پسرش خسرو را كه كودك بوده نجات دهد، دچار آماج گلوله سربازان ميشود. اين بود سرانجام ببري كه استعمار از پنبه ساخته بود و پايان كار عقاب كاغذي كه استعمار با دست هنرمند خود شكل داده بود.
مردم اروميه آنسان از اين ببر ترسيده بودند كه مرگ او را باور نميكردند، سرش را به اروميه آوردند و به خانمي كه روزگار فتح و ظفر سيميتقو به همسري او در آمده بود و در سياحتهاي قايقراني در درياچه در كنار او مينشست، نشان دادند، وي سر سيميتقو را مشاهده و تاييد ميكند كه اين خود اوست. مطابق نقل ديگر چهره سيميتقو قابل تشخيص نبوده پيكرش را به اروميه ميبرند و خانم مذكور، او را از انگشت مقطوعش ميشناسد زيرا سابقاً ماري انگشت سيميتقو را ميگزد و وي براي جلوگيري از سرايت سم توسط خنجر انگشت خودش را بريده بوده است.
----------------------
[2]. ميرزا كوچك خان در خاتمه كار خود به قصد استمداد از «عظمت خانم پولادلو» به خلخال ميرفت كه در طوفان برف به درود حيات گفت.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home