Saturday, March 25, 2006



دلي ترلان ملقب به جنّي (جينلي) مارال
و
جنگ و غارت اكراد در سولدوز آزربايجان


ماجرائي شنيدني:

زن جوان 24 ساله‌اي بي اعتنا به هياهوي جنگ و غارت و غوغا همچنان از رفتن با فراريها خودداري مي‌كند، هر چه مي‌كوشند كه بيا برويم، او امتناع مي‌كند و فرياد مي‌كشد: آبا... آبا... آبام قالدي... من نمي‌روم. من از خانه و كاشانه خود فرار نمي‌كنم. خويشان او با تهديد او را مي‌برند، پس از پاسي از راه به نحوي مي‌گريزد و به روستاي خود برمي گردد. اين زن كه نامش «طرلان» بوده در آغاز رشد، از ازدواج خودداري مي‌كرده، پدرش به زور او را وادار به ازدواج مي‌كند، پس از چندي طلاق مي‌گيرد و به خانه پدر برمي گردد. خوي و خصلت مردانه‌اي داشته و هرگز در چهار چوبه رسوم زنان محدود نمي‌مانده است افراد بي مبالات بدليل همين روحيه مردانگي او، وي را «دلي طرلان» ملقب مي‌كنند يعني «طرلان ديوانه» من كه شخصاً وي را ديده بودم و سالها به خانه پدربزرگم رفت و آمد داشت اثري از «دلي بودن» و يا ديوانگي در او نديدم، جز همان خوي مردانگي و غيرت، زني كه به اصطلاح چهار مرد حريفش نمي‌شد، از خانواده محترمي هم بوده است.

شايد همين سرسختي اش در ماندن، او را در نظر سبك سران مستحق اين لقب كرده بود. اكراد سلدوز را غارت كرده حتي چوب‌ها و تيركهاي سقف خانه‌ها را بالكل برده بودند، يك منطقه صد روستائي خالي از سكنه و بدون حضور انسان مانده است. در وسط اين منطقه بزرگ، در يك روستا زني تنها به سر مي‌برد كه مدت ايام غارت را، در تاكستاني درون يك غار دو متر مربعي كه به دست خود در ديواره باغ كنده بود، گذرانده است.

او كه به خاطر «آبا» ـ مادر بزرگ ـ مادر پدرش از راه برگشته با جنازه آبايش كه با گلوله غارتگران كشته شده بود، روبرو مي‌شود.

خودش نقل مي‌كرد: تا مدت يك ماه (آخر فروردين) گروه‌هاي اكراد مي‌آمدند و از باقي مانده چوبها و تيرها مي‌بردند، من در يكي از خانه‌هاي نيمه مخروبه سكونت داشتم، روزها نمي‌توانستم آتش روشن كنم زيرا دود آن جايم را معلوم مي‌كرد، شبها منافذ بيغوله را مي‌بستم و در صورت لزوم آتش درست مي‌كردم، تنها بودم، كسي در اين اطراف پيدا نمي‌شد جز تعدادي سگ و گربه، بعضي شبها گرگها به سگها حمله مي‌كردند، سگها در اطراف كلبه من پناه مي‌گرفتند و از خود دفاع مي‌كردند، هر شب زوزه شغالها از هر طرف شنيده مي‌شد، مونس من دو تا گربه بود، پس از چند ماه نيروهاي شكاك از همين جا عبور مي‌كردند و به جنگ ملكزاده به ساوجبلاغ مي‌رفتند، غير از آن لشكري در اين حوالي مشاهده نكردم.

طرلان يكسال و نيم روزها را به تنهائي مي‌گذارند. روزي يك پسر 10 ساله را همراه با يك كودك 6 ساله مشاهده مي‌كند آنان را از دور زير نظر مي‌گيرد، مطمئن مي‌شود كه از اكراد نيستند، دو آواره‌اي هستند كه سر و وضعشان به قره پاپاقها نيز شباهت ندارد، مخفيانه به آنان نزديك مي‌شود، مي‌بيند برادر بزرگ، برادر كوچك را دلداري مي‌دهد: الان به جائي مي‌رسيم آسوده مي‌شويم، برايت نان پيدا مي‌كنم.

طرلان از مخفيگاه بيرون مي‌آيد، برادران از ديدن يك زن در آن منطقه سرتاسر خالي ميخكوب مي‌شوند، وقتي كه طرلان لب به سخن باز مي‌كند هر دو مي‌ترسند، طرلان آنان را با زبان خوشي آرام مي‌كند و به خانه خود مي‌برد و براي‌شان از آنچه داشته مي‌دهد، پس از غذا آنان را مي‌خواباند.

وقتي كه بيدار مي‌شوند از آنها مي‌پرسد: شما كي هستيد؟
كودك بزرگ جواب مي‌دهد: ما به سلدوز مي‌رويم، پدرمان در «شيدان آباد» ـ شيطان آباد، از روستاهاي محال دول ـ از دنيا رفت.
ـ پدرتان كيست و براي چه به سلدوز مي‌رويد؟
ـ اسم پدرم علي است، ما از قفقاز مي‌آئيم، پدرم اهل سلدوز است.
ـ اهل سلدوز در قفقاز چه مي‌كند؟
ـ خواهر پدرم نامش «خرده خانم» است و پسران خرده خانم حمزه و مرتضي هستند. خواهر خودم، يعني دختر پدرم كه در سلدوز مانده گلرخ است. همه اينها را پدرم بمن ياد داده.
ـ پسر اين حرفها چيست؟ من خرده و پسرانش را مي‌شناسم، گلرخ را هم مي‌شناسم.
ـ مگر تو اهل سلدوزي؟
ـ بلي اينجا سلدوز است، اينجا يكي از دهات سلدوز است. اما پدرت كي به قفقاز رفته بود؟
ـ سلدوز!، اينجاها كه ويرانه است، عمه ام كجاست؟ پسرانش... لابد سلدوز هم تالان شده...
ـ بلي پسرم سلدوز هم تالان شده، همه رفته‌اند، رفته‌اند بطرف مراغه، فقط من مانده ام. از پدرت بگو.
ـ پدرم سالها پيش به قفقاز آمده زن گرفته، چون مادرمان مرد پدرم ما را برداشت و به خوي و از آنجا نيز به اروميه آورد، مردمان اروميه از قتل و غارت مي‌گفتند، اما همه در جاي خود هستند.
ـ پسرم اينجا آن امنيت را ندارد، مردم هنوز نيامده‌اند. خوب از پدرت بگو.
ـ پدرم در شيدان آباد، مريض شد و مرد، نتوانست بيايد به من وصيت كرد كه خودم و حميد را به عمه ام برسانم، در آنجا چند خانواده‌اي بود، پدرم يواشكي به من گفت: اينها «ترك سني» هستند مي‌ترسم شما را به كردها بدهند در اينجا نمانيد و برويد، ما هم پس از مرگ پدرم آمديم.
ـ با اين كودك خردسال چگونه اين همه راه آمدي؟ از شيطان آباد تا اينجا...؟!
ـ يك شب در كنار دريا توي خرابه‌هاي دهي كنار چشمه (شيرين بلاغ) خوابيديم.
طرلان در دل گفت، چه بچه نترسي: (آري دست بالاي دست بسيار است) گوئي شجاعت آن كودك را بيش از خود مي‌ديد.

مجيد پس از يك ماه مي‌ميرد، اما حميد را طرلان نگهداري كرده و روزي كه ايل از قاچاقاچ بر مي گردد به عمه اش تحويل مي‌دهد، بچه‌ها حميد را به «حميد قفقاز» ملقب مي‌كنند وي در ميان فاميل خود بزرگ شده و بالاخره يكي از افراد سرشناس منطقه گرديد. حاج حميد دانشپايه پدر جناب حجة الاسلام شيخ مجيد دانشپايه و نيز پدر شهيد حسين دانشپايه، است.

علي (ظاهراً به عنوان قهر) از خانه پدري به شهر خوي مي‌رود در آن ايام از شهرهاي ايران افراد زيادي براي كار به شهرهاي قفقاز مي‌رفتند، او نيز همراه عده‌اي بدان سوي رهسپار مي‌شود، كار و بار خوبي بدست مي‌آورد و در آنجا ازدواج مي‌كند، گويا عامل نگه دارنده اش در ديار غربت وجود همسرش بوده، با مرگ همسر عشق دار و ديار به سرش مي‌زند او پس از شكست و فرار سيميتقو (مرداد 1301) از خوي حركت مي‌كند، علي گمان مي‌كرده قره پاپاق هم مانند مردم اروميه بر سر زندگي خود هستند و اگر تعدادي فرار كرده‌اند مانند فراريان اروميه باز گشته‌اند و يا دست كم عده‌اي از مردم سلدوز باقي هستند.

طرلان نيز پس از آمدن ايل با نصيحت فاميل تن به ازدواج داد و اولادي از خود باقي گذاشت.

من به خاطر تكريم از سه كار بزرگ او، يك روحيه استثنائي مردانگي، دوم فداكاريش براي «آبا» و سوم حفظ جان يك انسان، بر خود لازم دانستم، نام او را در اين مقوله بياورم. [نام اصلي اين خانم «مارال» و ملقب به «جنّي مارال» است كه در چاپ اول، از نام استعاري استفاده شد.]

0 Comments:

Post a Comment

<< Home